شعر (شهیر کنعانی)

با چشمهای تشنه به باران رسیده ام

با بغض های خسته به طوفان رسیده ام

ذهنم پر از حکایت پس کوچه های توست

اما به انتهای خیابان رسیده ام

وقتی که نیستی نفسم را گرفته اند

این غصه های تازه به دوران رسیده ام

بعد از غم تو و غم بابا و آب و خاک

ای خاک بر سرم به غم نان رسیده ام

آری بخند بر لب من چون تو آگهی

نوزاده ام که تازه به پستان رسیده ام

تو در هوای باز رسیدی اگر ،بدان

من در هوای بسته زندان رسیده ام

یک عمر عاشقانه برایت غزل شدم

اینک ببین چگونه به هذیان رسیده ام

ای ابتدای خیس غزلهای عاشقی

آغاز کن مرا که به پایان رسیده ام

                                         شهیر کنعانی