پلکم در آستانه در می پرید که ...
آمد.:« سلام... حال شما؟بهتر ید که؟
گفتم بیایم و ...» و دوباره سکوت کرد
چشمم بر آشیان لبش می پرید که
گفتم:« سلام...شکر خدا زنده ایم هی
می آیی و دوباره غمم می برید که.»
بغضش که ریخت خیره به آئینه ماند و گفت:
« از خاطرات خوب و بدم بگذرید که...»
- چشمم به روی پاکی آئینه رنگ باخت -
« آخر مگر شما نه بر این باورید که
باید تمام خاطره ها را به باد داد.
نام مرا دوباره نمی آورید که؟!»
دستی به روی دفتر شعرم کشیدو گفت:
« شاید شما به فکر کس دیگرید که
چشمانتان هنوز در پی یک چشم دیگر است.»
یعنی که من برای تو ... - یعنی خرید که -
بغضی هنوز حنجره ام را فشرده بود :
« آخر شما که از همه آنان سرید که...»
بغضم شکست. :« جان خودم بعد از این دگر...
اصلا برو... شما نفر آخرید که....»
خندید و رفت و آینه ها روبرو شدند
تقصیر کیست پنجره ها داورید که ؟
... ابری رسید و بغض دل آسمان چکید
« چشمان آسمان غرورم ترید که. »
علی جهانیان |