شعر (علی جهانیان)

پلکم در آستانه در می پرید که ...

آمد.:« سلام... حال شما؟بهتر ید که؟

گفتم بیایم و ...» و دوباره سکوت کرد

چشمم بر آشیان لبش می پرید که

گفتم:« سلام...شکر خدا زنده ایم هی

می آیی و دوباره غمم می برید که.»

بغضش که ریخت خیره به آئینه ماند و گفت:

« از خاطرات خوب و بدم بگذرید که...»

- چشمم به روی پاکی آئینه رنگ باخت -

« آخر مگر شما نه بر این باورید که

باید تمام خاطره ها را به باد داد.

نام مرا دوباره نمی آورید که؟!»

دستی به روی دفتر شعرم کشیدو گفت:

« شاید شما به فکر کس دیگرید که

چشمانتان هنوز در پی یک چشم دیگر است.»

یعنی که من برای تو ... - یعنی خرید که -

بغضی هنوز حنجره ام را فشرده بود :

« آخر شما که از همه آنان سرید که...»

بغضم شکست. :« جان خودم بعد از این دگر...

اصلا برو... شما نفر آخرید که....»

خندید و رفت و آینه ها روبرو شدند

تقصیر کیست پنجره ها داورید که ؟

... ابری رسید و بغض دل آسمان چکید

« چشمان آسمان غرورم ترید که. »

                                             علی جهانیان

نظرات 2 + ارسال نظر
مشکی شنبه 5 آذر‌ماه سال 1384 ساعت 10:39 ق.ظ http://www.meshkirangeheshgh.blogsky.com

سلام مبارک وب باشه قشنگه امیدوارم در تمام طول سال موفق باشی
راستی من و دوستم مسعود بیاتی ترانه سرا هستیم اگه خواستی و دوسن داشتی تا شعرامون رو بهت بدیم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 2 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 12:39 ب.ظ

شعر خیلی عالی بود
سعی کنید بیشتر از این شعرهای خوب در وبلاگتون استفاده کنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد